bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/15
4

آه ای باران زخم‌های شهر را بشوی
بار دیگر دردها را آرام کن

باران، غریبه‌ای که دیوارها را لمس می‌کند
در شب‌های خاموش، زخم‌های کوچه‌ها را می‌شوید

آه ای باران، دستت را بر پنجره‌های شکسته بگذار
بگذار، صدای شکستن در باد گم شود

در پس خیابان‌های تاریک، سایه‌ای از گریه باقی است
رودی که از آه مردم سرریز می‌شود

بر سنگفرش‌ها، خاطره‌ای از رفتگان جا مانده
بر دوش شب، ناله‌های بی‌جواب را حمل می‌کنی

تو بغض فروخوردهٔ شهرهای خاموشی
در دستانت، تشنگی شب‌های بی‌پایان است

رد پاها را می‌شویی، بی‌آنکه بدانی
که هر نقش، قصه‌ای از اندوه دارد

آه ای باران، سکوت را بزن بشکن
بگذار، شانه‌های شهر آرام بگیرند

رگ‌های خشکیده، انتظار آمدنت را دارند
تا بغض‌های درون سنگ، بشکند

بر بام‌های خاموش، نامی از عشق جا مانده
در نبض تو، تپش هزار دل پریشان است

گوش کن! صدای آوار بر دیوارهای بی‌حافظه
صدای گریه‌هایی که نامی ندارند

آه ای باران، جاری شو در کوچه‌های بی‌چشم
روی زخم‌های خسته، دست بکش آرام

بگذار، در امتداد شب‌های بی‌پایان
ردی از تو بر جا بماند، تا قصهٔ زخم را بگوید

وای بر این شهر که هنوز به تو محتاج است
وای بر این زخمی که جز تو مرحمی ندارد

آه ای باران، زخم‌های شهر را بشوی
بار دیگر دردها را آرام کن

بگذار، شب را تسکین دهی،
بگذار، اشک‌های پنهان را با خود ببری

تو راز سر به مهر خیابان‌های بی‌فریادی
در چشمانت، انعکاس اندوه‌های کهنه است

و در دل شب، باز صدای تو جاریست
آه ای باران، باز ببار، باز ببار، باز ببار…
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/15
4


دل به یغما رفت و دیگر وعده گاهی نیست باز
عشق گر طوفان زند، راهی به چاهی نیست باز

سایه‌ای افتاده بر دل، از غبار روزگار
شوق دیدارش ولی تا اشک راهی نیست باز

موج گیسویش مرا تا ساحل دوری کشید
دست را افکندم اما جز پناهی نیست باز

باده‌ای دادم به جان، تا دل شود سودا زده
آتشی افتاده اما غم گناهی نیست باز

بی‌وفایی می کند، در سینه زخمم تازه شد
کوه بی‌تابم ولی گویی چو کاهی نیست باز

مانده‌ام در کوی غربت، چشم بر فردای دور
دل ز دنیا خسته شد، امید راهی نیست باز
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/13
8

باد در پیچ و خم این جاده‌ها حیران گذشت
درد شب در سینهٔ ما شعله زد، نالان گذشت

ماه در آیینهٔ شب محو شد از چشم ما
سایه‌ای از اشک غم، در دیدهٔ حیران گذشت

رازها در پردهٔ وهم و اندوهم نهفت چشم شب در جستجوی لحظه‌ ها، گریان گذشت

بغض شب با اشک باران در دل این خاک ریخت
چشمه‌ای از درد و غم، در سینهٔ عطشان گذشت

نیست جز آوای شب در کوچه‌های سوت و کور
ناله‌ای در گوش ما، بی‌تاب و سرگردان گذشت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
11


به شب افتاده امشب سایه‌ای از نور رخسارت
که آتش در دل تاریک شب شد نقش دیدارت

تو دریا بودی و موجت سرود عشق می‌خواند
منم در باد حیران مانده در آوای گفتارت

نسیم از کوچه‌های دور نامت را صدا کرده
صدای باد می‌پیچد درون شعر تکرارت

به هر جایی روی، در جان شب ،بوی تو جاری است
به اشک عاشقان جوشد غزل از سوز اسرارت

اگر از دوری‌ات شب‌ها دل این شهر می‌لرزد
چراغی در دل شب، روشن شد از نور رخسارت

تو آن رویای بارانی که دل را زنده می‌دارد
که از جان پریشانم نسیمی شد به بازارت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
7


باده‌ای دارم ز چشمت، مستی جانانه‌ام
در نگاهت خانه دارم، قبلهٔ کاشانه‌ام

موج گیسویت چو دریا، می‌برد دل سوی تو
باد عشقت را اسیرم، عاشق و دیوانه‌ام

با خیالت شب به شب، در شوق دیدارت اسیر
چون که دوری از کنارم، غرقه در افسانه‌ام

بوسه‌ای از لب بگیرم، تا سحر جانم رها
سایه‌ات بر دل نشسته، عاقبت پروانه‌ام

دل اگر از عشق تو سیراب گردد بی‌قرار
موج حسرت می‌زند بر سینهٔ ویرانه‌ام

چشم تو آیینه‌ای از قصه‌های بی‌کران
در خیال دیدن تو، محو آن دردانه‌ام

سر به زانویت گذارم، در شب مهتاب وصل
بهترین ساعات من، آن لحظهٔ مستانه‌ام
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
3


در عبور بادها، آن جاده‌ی بی‌رهگذر
در سکوت شب، نشانی از امید رهگذر

خسته از اندوه دیروزیم و فردا سایه‌ای
بادی از ویرانه می‌آید، ولی بی‌بال و پر

چشمه‌ها در سینه‌ی سنگینِ صحرا خشک و سرد
آسمان بی‌رنگ و خاموش است و شب بی‌باغ و بر

خواب دیدم سایه‌ای از دور می‌آید، ولی
سایه‌ای از جنس طوفان بود، بی‌نام و اثر

چرخش دوران و این تصویرهای بی‌قرار
در نگاهِ رودهای خسته، بی اندوه شر

ای غبار راه‌ها، آرام ما را دور کن
زانکه این رؤیا در این شب‌های تار افتد به سر

راه ما گم شد در آن سرمایِ بی‌پایان باد
سایه‌ای از عشق دیروز است، اما بی‌ثمر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3


دل سپردم بر مسیری کز خیال آباد نیست
در گذرگاهش نشان از سایه‌ی فریاد نیست

راز دل گفتم به مهری کو در این دوران غریب
لیک پاسخ از زبانش جز غبار باد نیست

گر طلب کردم نظر بر جلوه‌ی بیدار عشق
در حریم سینه جز اندوه بی‌بنیاد نیست

گر رها کردی وجود از بندهای عقل و وهم
راه دیدار حقیقت جز دل آزاد نیست

سایه‌ای افتاد بر جانم ز نور آسمان
لیک در این شام تارم ذره‌ای امداد نیست

در طواف آتشین این عشق رقصان گشته‌ام
زانکه این آیین ما را فرصت اجداد نیست
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3

رفتم از آن خیال شب، روشنی از تو برده‌ام
ماه شکسته در صدا، اخترِ شعرِ پرده‌ام.
چون نفسِ ترانه‌ات، بوسه زدم به یاد شب
چون نگهت صدا کند، زخمه‌زن زمانه‌ام
سایه کشیده‌ای به دل، راه تو آسمانی است
دورترین خیال تو، قصه‌ی جاودانه‌ام
گفتی اگر بخواهدت، راه سپیده می‌برد
دوری و از تو می‌برد، آتشِ بی‌بهانه‌ام
ریخته‌ام به جاده‌ها، خسته‌تر از شقایقم
ماه به شب نظر کند، تا که ز تو نشانه‌ام
بر لب باده‌ها هنوز، طعم نگاه روشنت
نغمه‌ی عاشقانه‌ات، زخم دل ترانه‌ام
موج جنون گرفته‌ام، در شب تیره‌ی غمت
سایه‌ی بی نشان تو، روشنی شبانه‌ام
باده به دست خسته‌ام، در تبِ یاد رفتنت
با همه‌ی شکسته‌ام، عاشق و بی‌کرانه‌ام
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3

رفتم و از خیال او، باده‌ی جاودان زدم
سوختم از شرار شوق، شعله به آسمان زدم

چون سحر از نگاه او، روشنیِ جهان گرفت
موج زدم به راه عشق، شور هزار جان زدم

بر سر کوی بی‌کسی، آتش دل به باد شد
ریختم از غبار غم، باده‌ی بی‌نشان زدم

مست نوا شد این جنون، ساز صدا به گل نشست
دور زدم به کوی او، زخمه به یاوران زدم

در تبِ شب، سراغ او، خواب مرا ز دیده برد
شعله زدم به سایه‌ها، رنگ به ناگهان زدم

اوست که در دل نهان، روشنیِ سفر دهد
بر سر عشق رفتنم، راه به بی‌کران زدم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3


در شعله‌ی افروخته، جانم رها شد
در آتش بی‌تابی، دل مبتلا شد

از قید تدبیرم، یکسر جدا شد
دیوانه‌ی بی‌نام در ماجرا شد

از ساغر اندیشه، افسون چکیده
دیوانگی از من، آتش‌فزا شد

هر ذره‌ی خاکم، شوری به پا کرد
وز وسوسه‌ی دل، این ماجرا شد

بگذار که در باد، گم گردم امشب
در سایه‌ی رؤیا، جان آشنا شد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3

در موجِ آتش، دلِ من شعله‌ور شد
در بادِ وحشی، سخنم بال و پر شد

از قید بودن، یکسره رسته‌ام من
چون سایه در آیینه‌ها بی‌اثر شد

بشکسته‌ام در ظلمتِ شب چو شیشه
از ناله‌ی من آسمان شعله‌ور شد

خاموشی دنیا مرا فاش‌تر کرد
در گوشِ سکوت، بانگم منتشر شد

ای شب، مرا دریاب و در خویش پنهان
دل خسته از هرچه که خاکی است بی اثر شد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3


رفتم و از شعاع عشق، آتشی به جان زدم
سوختم از شرار او، شوق بی‌کران زدم

چون که نسیم صبح، از دل من گذر کند
بر رخ گل نگاه او، بوسه جاودان زدم

در دل شب ترانه‌اش، ساغر دل شکسته شد
باده‌ی سرنوشت را، بر لب و برزبان زدم

چون که صدا کند مرا، مست نوا و نغمه‌ام
ساز شکفته در دلم، نغمه‌ی آن نهان زدم

چون که گشود دری دگر، سایه‌ی او نظر کنم
بر سر کوی روشنش، قصه‌ی این زمان زدم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
4


رفتم و از خیال او، باده‌ی جاودان زدم
سوختم از شرار شوق، شعله به آسمان زدم

چون سحر از نگاه او، روشنیِ جهان گرفت
موج زدم به راه عشق، شور هزار جان زدم

بر سر کوی بی‌کسی، آتش دل به باد شد
ریختم از غبار غم، باده‌ی بی‌نشان زدم

مست نوا شد این جنون، ساز صدا به گل نشست
دور زدم به کوی او، زخمه به داستان زدم

در تب شب، سراغ او، خواب مرا ز دیده برد
شعله زدم به سایه‌ها، رنگ به ناگهان زدم

اوست که در دل نهان، روشنیِ سفر دهد
بر سر عشق رفتنم، راه به بی‌کران زدم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
2



چون نور سحر افتد بر بامِ شبِ تارم
هر نقش خموشِ دل گردد ره پیکارم

ای آتش جان، برخیز از خواب فراموشی
در خلوتِ شب، بشکن دیواره ی پندارم

چون زمزمه‌ی باران افتاده به رؤیاها
هر لحظه پریشان‌تر در نغمه‌ی گلزارم

ای ساقی شورانگیز، در باده‌ی هستی ریز
اشکی که فرو ریزد از دیده ی خونبارم.

خورشید نظر افکند، بر سایه‌ی بی‌پایان
ای محرمِ خاموشی، از آینه بیزارم

از دست طلب، افتاد هر نقش فنا در باد
چون جلوه‌ی تو آمد، از خوبش خبر دارم

در آتش عشق افتد هر ذره‌ی شورانگیز
از سوز نگاهت مست، از زمزمه‌ی یارم

چون روشنی فردا، از سایه‌ی شب رستم
چون موج رها گشتم، در کوچه‌ی اسرارم

دل در تبِ عشقت سوخت، بی‌تاب و پریشان شد
ای جلوه‌ی جاویدان، در سینه‌ی آوارم

بگذار که خاموشی، افسون سخن باشد
در آینه پیدا کن، راز دل افکارم
زهرا روحی فر
آیینه
1404/03/09
8


ای روشنی هستی، افتاده ز دل پیدا
چون زمزمه‌ی باران، پیچیده به شب، یلدا
بی‌تاب و پریشان شد، از نغمه‌ی آن نجوا
هر لحظه دلم در تب، در سایه‌ی رؤیاها
در حلقه‌ی تنهایی، از خویش شدم رسوا
چون موج پریشانم، افتاده به دریاها

ای جلوه‌ی شیرینت، در آینه‌ بی‌پایان
افشانده ز چشمانت، ناز نفست شیوا
دل در تب دیدارت، بی‌تاب و پر از حسرت
هر لحظه نظر دارد، در باده‌ی آن سودا
زهرا روحی فر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/08
4



به هر شب آتشی در سینه‌ام بی‌تاب می‌سوزد
که از باران عشقت آسمان مهتاب می‌سوزد

تو دریا بودی و موجت به ساحل‌ها پناه آورد
منم در جزر و مد عشق تو بی‌خواب می‌سوزد

نسیم از کوچه‌های دور نامت را صدا کرده
در این بستان دل، رنگی ز گل در قاب می‌سوزد

ز تاب هجر جانکاهت جهان تاریک می‌گردد
ولی در جان عاشق روشنی بی‌تاب می‌سوزد

مرا در دشت حسرت رد پای عشق پیدا شد
که این صحرا ز اشک چشم من سیلاب می‌سوزد

تو خورشیدی که در شب روشنی در جان من داری
به نورت دیدهٔ شب غرقه در گرداب می‌سوزد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/08
5



باران که هر شب می‌وزد، درکوچه‌های بی‌کسان
هر موج دریا می‌شود، همراز اشک آسمان

دل در هوای دیدنت، سرگشته چون باد صبا
هر لحظه نامت می‌وزد، در نغمه‌های بی‌گمان

دوری ز نور روی تو، شب را سیاهی کرده است
هر واژه از سودای تو، افتاده بر دیوار جان

ای باده‌ی شیرین دل، ای روشنی در سینه‌ام
با یاد تو هر لحظه شد، شعری به رنگ بی‌کران
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/07
10

در نسیم سحر آواز غمم می‌پیچد
خون دل ریخته در حلقه غم می‌پیچد

بر سر راه تو طوفان غبارم بگذاشت
هر نسیمی که ز بیداد تو دم می‌پیچد

ماه پنهان شد و شب غرق سکوتی بی‌رنگ
دود دل از شرر عشق رقم می‌پیچد

سایه‌ای مانده از آن قصه پر خون در باد
که ز خاکستر گلشن به عدم می‌پیچد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/06
3

در بزم وفا دل همه سرگردان است
هر لحظه ز عشق، جان ما حیران است
سوز دل و اشک دیده هم‌راز شوند
آن آه که از دل است، درمان است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/06
3


در آن گوشه که خاموشی شب محفل جان است
چه کس عاشق آن سایه و غم‌های نهان است؟

به حیرت بنگرم راهی که دل گم‌شده در آن
که هر منزل آن منزل حسرت به جهان است

چه رازی است که در چشمهٔ اشکم بنهفته؟
که هر موج در این رود ز سوز دل عیان است

به دنبالت چو سرگردان‌تر از باد صبا دل
هر آن لحظه که دور از توام، آتش روان است

قدم بر ره این عشق نهد هر که دلی داشت
که در خانهٔ ویران‌شده، گنج نهان است